واژه‌های من

به مهمانی واژه‌های من خوش آمدید.

واژه‌های من

به مهمانی واژه‌های من خوش آمدید.

  • ۱
  • ۰
برای درس پایان‌بندی سخنرانی و مقاله از سری مهارت توسعهٔ کلامی متمم، مقاله‌ای از محمد قائد را دوباره خواندم: به مردگان نمره انضباط بدهید و بگذارید استراحت کنند. نویسنده از تعریف و تمجیدهای اضافی و غلوشده دربارهٔ مردگان گله دارد. به عقیدهٔ او اگر همهٔ مردگان، این‌قدر قابل ستایشند، آیا هیج آدم بدی تا به حال از دنیا نرفته است؟
یادم آمد که مردگان را راحت‌تر می‌توانیم دوست داشته باشیم. 
زندگان اداهای زیادی دارند. کم سر بزنیم شاکی‌اند، زیاد سر بزنیم به زحمت می‌افتند. اگر تعارف را کنار بگذاریم و خودمان باشیم، می‌رنجند و سرانجام مجبورمان می‌کنند روشی کاملاً محتاطانه در پیش بگیریم.
اما با مردگان می‌توانیم بی‌تکلف باشیم. گاهی به آرامگاهشان سر بزنیم و گاهی یادشان را در دلمان تازه کنیم. نگران رنجیدنشان نباشیم و کم‌کم خاطرات بدشان را فراموش کنیم. 
شاید همین که مردگان از تعریف‌های ما مغرور نمی‌شوند، ما را به اغراق  دربارهٔ آنها می‌کشاند. تا جایی که بتوانیم با افتخار بگوییم با چنان شخصیت کم‌نظیری معاشرت کرده‌ایم.
  • کبرا حسینی
  • ۲
  • ۰

ترانه‌ها-2

شنیدن متن بعضی ترانه‌ها در کنار ریتم تند آن، همیشه مرا متعجب می‌کند. مثلاً وقتی محسن یگانه می‌خواند:

«من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلاً»

و برای این متن شکوه‌آمیز، چنان آهنگی انتخاب کرده که با آن می‌رقصند. 

اولین بار که چنین تفاوتی نظرم را جلب کرد، نوجوان بودم و ترانه‌ای با صدای شهره صولتی شنیدم:

«منم عکساشو پاره کردم، نامه‌هاشو پاره کردم»

جرأت و جسارت خواننده خیلی برایم عجیب بود که به جای زانوی غم بغل کردن، فکر چارهٔ دیگری کرده بود و آن را با چنین آهنگ شادی به دیگران اعلام می‌کرد. 

گاهی رفتارهایی شبیه تضاد متن و آهنگ این ترانه‌ها در اطرافیانم می‌بینم. افرادی را می‌شناسم که در موقعیت‌های سخت زندگی، به سرعت خودشان را بازمی‌یابند و دوباره سرپا می‌ایستند. آنها را بسیار تحسین می‌کنم و برایشان احترام زیادی قائلم. 

دو نمونه که از نزدیک شناختم و مدتی با آنها در یک خانه زندگی کردم، مادربزرگم (مادر پدرم) و پدر همسرم بودند که هر دو از دنیا رفته‌اند. در روزگار رواج غصه و مسابقهٔ «کی از همه بدبخت‌تره؟ من، من»، این دو نفر از غم و اندوه گریزان بودند و با شیوه‌های خودشان راه‌هایی برای شاد بودن می‌یافتند. 

مادربزرگم گاهی فیلم قدیمی «مشدعباد» را تماشا می‌کرد و بعد از پایان فیلم می‌رقصید و از ما هم ‌می‌خواست با او همراه شویم. می‌گفت:

«هاوا دیی، مشدعیبادین تویودی.» ترجمه: الکی که نیست. عروسی مشدعباد است.»

پدر همسرم به یاد جوانی‌اش که گاهی در دامنه‌های رشته کوه بزقوش، حیوانات را شکار کرده بود، تقاضای کباب گوشت قرمز می‌کرد و معمولاً بیشتر از یک سیخ هم نمی‌خورد. می‌گفت همین‌قدر برایم بس است. در جوانی از رئیس گروه شکارشان آموخته بود نباید طمع کند و هربار فقط یک حیوان بزند، چه کوچک مثل خرگوش، چه بزرگ مثل بز کوهی. 

آدم‌هایی که غصه‌های فراوان دارند را درک می‌کنم اما از معاشرت با آنها گریزانم. کسی را می‌شناسم که 43 سال پیش پدرش را از دست داده است و هنوز هم هر وقت یاد او بیفتد، چشمانش پر از اشک می‌شود. پدر من هم بعد از یک تصادف جزئی که پایش شکست و یک ماه در بیمارستان بستری شد، در 20 آبان سال 1390 از دنیا رفت. اما من هر وقت یاد او می‌کنم، بیشتر خوشحالم که روزگاری چنین پدری داشته‌ام تا اینکه غصه بخورم که او را از دست داده‌ام. 

  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰

ترانه‌ها-1

برادرزادهٔ همسرم به زودی ازدواج می‌کند و دیروز مراسم جهازبرون بود. من به ترانه‌های آذری قدیمی خیلی علاقه دارم. دیروز متوجه مدل ذهنی پایین‌تر بودن جایگاه زن در متن این سروده‌های چندصدساله شدم. 
«آللاه قیزی یاراتدی، اوغلان سوبای قالمیه»
ترجمه: خدا دختر را آفرید، پسرْ مجرد نماند.
«عمی قیزی قوربان اولسون، عمی اوغلی یاتان یره»
ترجمه: دخترعمو قربان بستر خواب پسرعمو شود.
در نسل قبلی من، این برتری جایگاه پسر نسبت به دختر، کاملاً پذیرفته شده است. مثلاً مادرم هر وقت نام دایی‌ام را به زبان بیاورد، حتماً می‌گوید: «علی، باجیسی اولموش» یعنی علی، که خواهرش برایش بمیرد. البته سن مادرم از دایی‌ام بیشتر است ولی در این مدل ذهنی، تفاوت سن اصلاً جایگاهی ندارد. 
شاید یک ضرب‌المثل ترکی، ریشهٔ این نگرش را بهتر توضیح دهد:
«اوغلان سسی، اوراق (غ؟) سسی»
ترجمهٔ تشریحی: صدای نوزاد پسر در گهواره، صدای داس است.
در گذشته، پسر یک نیروی کار بالقوه و دختر یک نان‌خور اضافه محسوب می‌شد. در جنگ‌های قبیله‌ای و درگیری‌های طایفه‌ای هم حفظ ناموس سخت و مایهٔ دردسر بود. 
در نسل من این مدل ذهنی، تا حدود بسیار زیادی، کم‌رنگ شده و حتی استدلال منطقی نسل قبل را هم تحت تأثیر قرار داده است. اما هنوز احساساتی در پس ذهن آنها هست که کفهٔ ترازو را به نفع فرزند پسر داشتن، سنگین‌تر می‌کند. 
  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰

کار با دست

دیروز شاهین کلانتری این جمله را در کانال تلگرامی‌اش گذاشته بود:

«همواره در زندگیتان مجالی ایجاد کنید تا به کاری که خوشحال و خرسند و سرزنده‌تان می‌کند بپردازید. تاثیر آن بر بهبود وضعیت اقتصادی‌تان بیش از هر عامل دیگری است.

پل هاکن»

این جمله مرا یاد سریال ترکیه‌ای عشق ممنوع انداخت. پدر خانواده که پولدار و صاحب شرکت بود، گاهی در خانه با چوب کار می‌کرد. کاری شبیه خراطی یا منبت یا معرق. آن صحنه‌ها یادم می‌آورد که چقدر جای کار با دست در زندگی‌ام خالی است. 

در نوجوانی من، گوبلن‌دوزی و قلاب‌بافی و هنرهای ظریفی شبیه اینها، بین دختران رواج داشت و بخشی از اوقات روزانهٔ ما به کار با دست‌هایمان می‌گذشت. 

  • کبرا حسینی
  • ۲
  • ۰

امروز یک پیام خصوصی دریافت کردم:

«سلام دوست عزیز :)

خیلی ببخشید اگه این حرفم به نظر ناخوش‌آیند می‌آد. اگر این طور هست بدونین که منظوری ندارم.

اما این وبلاگ بیشتر به من حس یک وبلاگ تبلیغاتی برای گروه متمم رو می‌ده تا یک وبلاگ شخصی! البته تبلیغاتی در قالب نوشته‌های شخصی
هممم
شاید هم اشتباه کنم :)»
به نویسنده کاملاً حق میدم که این طور بردشت کرده باشه. چهارتا پست نوشتم که تو هر چهارتاش صحبت متمم هست. دلیل اصلیش اینه که این روزها فضای ذهنیم تو درس‌های متممه. کتاب‌هایی رو می‌خونم که متمم پیشنهاد کرده، برای حل تمرین‌های توسعهٔ کلامی متمم مقاله می‌خونم و تقریباً با هر چیزی برخورد می‌کنم، یکی از درس‌های متمم تو ذهنم میاد. مثلاً هفتهٔ پیش عروسی دعوت شده بودم و درس زمان سفید بهم کمک کرد خیلی از بودن تو اون جشن لذت ببرم. 
این نظر، اصلاً برام ناخوشایند نبود و از نویسنده‌اش سپاسگزارم که این‌طور محترمانه، مطلبی رو که به ذهنش رسیده، با من در میون گذاشته.
  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰

روزگاری در چندین کتابخانه عضو بودم. کتابخانهٔ پارک‌شهر تهران، معمولاً کتاب‌های جدید و خوبی به زبان فرانسه داشت. اگر درست یادم مانده باشد، گویا انجمن دوستی ایران و فرانسه، چند وقت یکبار کتاب‌هایی به آنجا اهدا می‌کرد. کتابخانهٔ ملی تا وقتی در ساختمان خیابان سی تیر بود، کتاب بیرون نمی‌داد و باید در ساعت‌های مشخصی در سالن مطالعه می‌نشستم و کتاب می‌خواندم. کتابخانهٔ محل کار پدرم (روحش شاد) کتاب‌هایی داشت که اسمشان را به پدرم می‌گفتم و او برایم امانت می‌گرفت. 

روزگاری زیاد کتاب می‌خریدم. پدرم برای خرید کتاب به راحتی پول می‌داد. پول توجیبی هفتگی‌ام هم بیشتر برای خرید کتاب صرف می‌شد. اما کم‌کم برای نگه داشتن کتاب‌ها جا کم آوردم. وقتی دسترسی به فایل پی دی اف کتاب‌های قدیمی آسان شد، با خوشحالی و بدون عذاب وجدان، بیشتر نسخه‌های چاپی را به علاقمندان دادم. 

این روزها هر وقت پاراگراف فارسی متمم را می‌خوانم، باز هم شوق عضو کتابخانه شدن در من زنده می‌شود. کتابخانه‌ای که تمام آن کتاب‌ها را داشته باشد و امانت بدهد. بروم و کتاب توصیه‌شده در متمم را از کتابخانه بگیرم و در راه بازگشت به خانه، شمارهٔ صفحهٔ آخر را ببینم و ضرب و تقسیم کنم چطور بخوانم که به موقع کتاب را پس بدهم. 

  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰

از متمم آموختم - 1

از وقتی تمرینات متمم را انجام می‌دهم، عادت بسیار خوبی پیدا کرده‌ام. دیگر کارها را با سختی یا آسانی‌شان نمی‌سنجم.  نیاز به انجام یک کار یا اولویت آن، اولین چیزی است که به ذهنم می‌رسد. دقیقاً نمی‌توانم بگویم درس‌های مهارت تصمیم‌گیری یا مهارت مدیریت زمان و نظم شخصی یا چه درس‌های دیگری باعث این تغییر شدند. هرچه بود، مدل ذهنی‌ام در این مورد عوض شد و نتایج بسیار مفیدی گرفتم. 

مثلاً قبلاً فکر کردن به سختی گرفتن نوبت، ساعت‌ها انتظار در مطب و چیزهایی شبیه اینها، باعث می‌شد مراجعه به پزشک را تا جایی که ممکن بود عقب بیندازم. یا فکر کردن به آسانی جستجو در گوگل و پیدا کردن جواب سوال یکی از آشنایان، دو ماه او را منتظر گرفتن جوابش نگه داشته بود. 

اما مدتی است بسیار لذت می‌برم چطور ذهنم اول می‌پرسد این کار باید انجام بشود یا نه؟ اگر بله، اولویت چندم باشد؟ چطور انجام شود؟ این روزها، جواب همین سه سوال، بسیار کارهایم را پیش می‌برد و حال خوشی نصیبم می‌کند. 

  • کبرا حسینی
  • ۲
  • ۰

برای یک ماه (تیر 96) حامی متمم شدم. محتاط و دست به عصا بودم. چند روز اول هیچ کامنتی ننوشتم. متمم تذکر داد حواسمان هست که هیچ کامنتی ننوشته‌ای. 

حتی اعلان گردهمایی هم که آمد، با خودم گفتم من تازه‌واردم و حالا حالاها فرصت دارم در گردهمایی‌ها شرکت کنم. فایل صوتی محمدرضا شعبانعلی را که گوش دادم فهمیدم این اولین گردهمایی بعد از دو سال است. دو سال انتظار برای دفعهٔ بعدی دیدار متممی‌ها به نظرم خیلی طولانی آمد و همان لحظه ثبت نام کردم. 

در یکی از نظرات متممی‌ها لینک سایت شاهین کلانتری را دیدم و از آنجا به بقیهٔ سایت‌ها و وبلاگ‌های متممی‌ها هم سر زدم. 

هر کدام پست‌هایی در توصیه به داشتن وبلاگ نوشته بودند. به نوشته‌هایی از محمدرضا شعبانعلی در این باره هم لینک داده بودند. به نیک‌خواهی متممی‌ها باور دارم و  بالاخره این همه تأکید مرا هم مجاب کرد که بنویسم. 

البته حلقهٔ آخر که تصمیم را به اقدام تبدیل کرد، جواب سینا شهبازی به کامنت امروز عصرم در وبلاگش بود. تعارف دلنشینی کرده بود که وبلاگ احتمالی من می‌تواند روزی یکی از بهترین وبلاگ‌های متممی‌ها شود و من چون ساده‌دل هستم، آن را به خودم گرفتم و بلافاصله این وبلاگ را راه انداختم. 

  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰

از سال‌ 1383 خوانندهٔ وبلاگ‌ها بودم اما هیچ وقت هوس وبلاگ و مخاطب داشتن به سرم نزده بود. به نظرم می‌رسید حرف‌هایم با کلمات رساتر و توصیفات غنی‌تر در جاهای مختلف بیان شده‌اند. اما از 30 خرداد 1396 (20 ژوئن 2017) که گروه متمم در ساعت 2 و 42 دقیقهٔ بامداد، ایمیل اطلاعات نام کاربری و رمز برایم فرستاد، یک چیزهایی عوض شد. 

اول بگویم چطور شد به متمم پیوستم:

بعد از فرو نشستن شور انتخابات ریاست جمهوری و اعلام نتایج آرا، دوباره برگشته بودم به یکی از دغدغه‌های همیشگی ذهنم: دنیا چطور می‌تواند جای بهتری برای زندگی کردن باشد؟ چند فایل صوتی دربارهٔ اخلاق کاربردی از کانال تلگرامی مصطفی ملکیان دانلود کرده بودم و گوش می‌کردم. 

  • کبرا حسینی