سالها قبل، زمانی که کتابهای موفقیت میخواندم، نویسندهها بسیار تأکید میکردند آیندهای را که میخواهیم به آن برسیم کاملاً واضح و با جزئیات در ذهنمان مجسم کنیم. من در بعضی زمینهها به سرعت این تصویرسازی ذهنی را انجام دادم. مثلاً این که دوست دارم ده یا بیست سال بعد چند کیلو باشم، چه زبانهایی را تا چه حدی آموخته باشم و چیزهایی شبیه اینها.
در زمینهی مسائل مالی خیلی طول کشید که با وجدانم کنار بیایم. رویای مالی من با آموزش برتری زندگی زاهدانه در فرهنگ ما فرق داشت. اگر آموزههای فرهنگی اطرافیانم را در نظر میگرفتم، باید تصویر یک درویش خرسند را در ذهنم مجسم میکردم. اما رویای من زندگی در یک پنتهاوس بود.
دوست دارم مدتی در آخرین طبقهی یک برج شیک در شمال شهر تهران زندگی کنم. یک صندلی گهوارهای کنار پنجره داشته باشم و گاهی بعد از تاریک شدن هوا روی آن بنشینم. به چراغهای روشن شهر نگاه کنم و از این که زندگی بین مردم جریان دارد لذت ببرم. دربارهی ماشینهایی که به شکل یک نقطهی نورانی از دور رد میشوند، قصه ببافم. تصور کنم یکی از آنها به مهمانی میرود، دیگری عازم سفر است، یکی دیگر از شهر دوری آمده و چند روز مهمان تهران است.
حالا که درس استعدادیابی پیشرفته را در متمم میخوانم و با مطالبی که دربارهی رقابتجویی یاد گرفتم، به راههای عملی کردن این رویا، بیشتر فکر خواهم کرد.
- ۹۶/۰۶/۱۹