واژه‌های من

به مهمانی واژه‌های من خوش آمدید.

واژه‌های من

به مهمانی واژه‌های من خوش آمدید.

۲۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
برادرزاده‌ی همسرم زمانی که دانشجوی حقوق بود با فن ترجمه‌ی دکتر رامین آموخته آشنا شد و در کلاس‌های او شرکت کرد. بعد از مدتی به همسرم پیشنهاد کرد او هم به این کلاس‌ها برود. من از فایل‌های ضبط‌شده و جزوه‌های این دو نفر استفاده کردم و به قدری برایم مفید بود که آرزو می‌کردم کاش از زمان مدرسه با این روش آشنا شده بودم. دکتر آموخته در ترم یک که ده جلسه بود، فقط قواعد را تدریس می‌کرد و در ترم دو از آموزش‌جویان می‌خواست متنی را که به نظرشان مشکل‌ترین متن برای ترجمه در حوزه‌ی تخصصی‌شان است، برای کار در کلاس بیاورند. در واقع، ترم دو استفاده‌ی عملی از ترم یک بود. 
این روش، نقطه‌عطف درک مطلب انگلیسی برای من بود. بعد از آن دیگر پیدا کردن نهاد و گزاره برایم آسان شد و به راحتی می‌فهمیدم جمله‌ی موصولی به کدام کلمه مربوط است و مواردی شبیه اینها. تنها مشکلم ندانستن معنای بعضی لغت‌ها و اصطلاح‌هاست که آن هم راه حلی جز حفظ کردن معنی ندارد. 
  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰

گاهی کتاب‌هایی می‌خوانم که پر از روده‌درازی هستند و به نظرم می‌رسد اگر حجم کتاب نصف یا حتی یک‌سوم می‌شد هم مشکلی پیش نمی‌آمد. از این که همان کلمات و جمله‌ها و مفاهیم را مدام در صفحه‌های بعد می‌خوانم، رنج می‌کشم و کاری از دستم برنمی‌آید. چون کتاب مشهوری است یا از سوی افراد معتبری به خواندن آن توصیه شده‌ام. 

یاد بعضی فیلم‌های کشدار سینمایی می‌افتم یا سریال‌های تلویزیونی که گویا به آنها آب بسته‌اند. آیا همان‌طور که تهیه‌کننده‌ی سریال برای هر دقیقه پول می‌گیرد، نویسنده‌ی کتاب هم برای هر صفحه پول می‌گیرد؟ آیا مجبور است تعداد صفحات خاصی تحویل ناشر دهد که انتشار کتابش صرفه‌ی اقتصادی داشته باشد؟

وقتی با موضوع کتاب مشکل داشته باشم، بالاخره جانم به لب می‌رسد و کتاب را می‌بندم یا صفحات را ورق می‌زنم که ببینم آخرش چه شد. اما وقتی موضوع جذاب است مجبورم با این همه تکرار کنار بیایم و تا پایان کتاب، دندان روی جگر بگذارم. 

بیشتر کتاب‌های کلاسیک که خوانده‌ام، پر از روده‌درازی هستند. در برخی از آنها نویسنده، نظریات پیامبرگونه هم صادر می‌کند. قبلاً متوجه چنین چیزهایی نمی‌شدم اما حالا گاهی کتابی از ایکس بزرگ و مشهور را می‌خوانم و بعد از پنجاه، صد صفحه مدام به خودم می‌گویم آخر برای چه دارم این را می‌خوانم؟ هر بار جواب می‌دهم این اثر ایکس کبیر است بیشتر کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای آن را در لیست کتاب‌هایی گذاشته‌اند که باید قبل از مرگ بخوانیم. 

یکی از این کتاب‌های مشهور را حداقل پنج بار دست گرفتم اما هربار به همان صفحاتی رسیدم که دیگر با هیچ ترفندی نتوانستم ادامه دهم. بدتر از همه این که حتی در وبلاگ شخصی هم شجاعت نام بردن تعدادی از آنها را ندارم چون هواداران متعصبی دارند و من دنبال دردسر نیستم.

  • کبرا حسینی
  • ۰
  • ۰
این روزها به خاطر نزدیک شدن ماه محرم، به عروسی‌های مختلف دعوت می‌شویم. ما هنوز خانواده‌ای سنتی با روابط گسترده و رسوم متنوع فامیلی هستیم. 
چیزی که در بیشتر عروسی‌های جدیدتر، توجهم را جلب کرده و سوالاتی در ذهنم پدید آورده است، اختلاف فرهنگی آشکار خانواده‌های عروس و داماد است. حدود بیست سال قبل، خانواده‌هایی که می‌شناسم زیر بار چنین ازدواج‌هایی نمی‌رفتند. شاید حتی دختر یا پسر هم خواستار وصلت با چنین خانواده‌ای نمی‌شدند.
اما به مرور موارد بیشتری می‌بینم از پسرانی که در خانواده‌های سنتی و مذهبی بزرگ شده‌اند و برای ازدواج، سراغ دختران لوند و مدرن می‌روند. در کمال تعجب، دختران می‌پذیرند و خانواده‌ی پسر هم برخلاف گذشته، چندان مخالفتی با انتخاب پسر خود ندارد. 
اگر یک پژوهشگر مسائل اجتماعی بودم، این نوع ازدواج‌ها را با دقت بیشتر و از زوایای گوناگون، رصد می‌کردم. 
  • کبرا حسینی
  • ۰
  • ۰

درست‌نویسی

همیشه دغدغه‌ی درست نوشتن داشته‌ام. از رسم‌الخط و املای کلمات تا دستور زبان و آیین نگارش، سعی کرده‌ام یاد بگیرم و درست بنویسم. اما دریای بی‌کرانه‌ی دستور خط فارسی با پارو زدن‌های من تمام نشد و به ساحل درست‌نویسی نرسیدم. 
سعی کردم توصیه‌های فرهنگستان زبان و ادب فارسی را به عنوان معیار در نظر بگیرم و طبق قواعد آن پیش بروم اما استثنائات فراوان آن، خسته‌ام کرد. فرهنگستان اصل را بر جدانویسی می‌داند اما همچنان کلماتی را سرهم می‌نویسد که هیچ توجیهی برای پیوسته بودنشان نیست. من چندتا از پرکاربردترین‌ها را به خاطر سپردم اما از مراجعه‌ی دائم به فرهنگ املای فارسی خسته شدم.
این مقاله‌ی سپیده الهام باقری در سایت مدرسه‌ی خبری ایرنا واقعاً حرف دل من است. فعلاً به این نتیجه رسیده‌ام که چند قانون اصلی را که مورد تأیید بیشتر دغدغه‌مندان نگارش فارسی است رعایت کنم و تا جایی که ممکن است از سلیقه‌های شخصی بی‌توجیه، بپرهیزم.
  • کبرا حسینی
  • ۰
  • ۰

وقتی یکی از فایل‌های صوتی فرهنگ هلاکویی در سمینار انسان و عشق را گوش کردم، نکته‌ای گفت که تا آن روز به آن توجه نکرده بودم. اینکه مفهوم عشق در ادبیات ما چقدر با ذلت در هم آمیخته. عاشقی که نیمه شب سر راه معشوق می‌نشیند تا هنگام بیرون آمدن از خانهٔ رقیب، مقداری گِل و لجن از اسب او به لباس عاشق تراوش کند و عاشق این را به حساب توجه معشوق بگذارد.

بعد از شنیدن آن فایل، مثال‌هایی از این دست بیشتر به چشمم می‌آمدند و متوجه اهمیت نقد فرهنگ و ادب و دانش گذشتگان‌مان شدم. راستش، خودم هیچ وقت جرأت (فرهنگستان زبان و ادب فارسی می‌گوید بنویسید جرئت) نداشتم به بزرگان این عرصه‌ها ایراد بگیرم. اما چیزهایی آزارم می‌داد:

- چرا فردوسی مدام رستم را برای رفع و رجوع خرابکاری‌های پادشاه می‌فرستد؟

- چرا مولوی برای بیان اندیشه‌هایش به جای شعر و قافیه‌پردازی از نثر استفاده نکرده؟ گاهی به نظرم می‌رسد کلمات را به زور به هم چسبانده. چه می‌شد اگر مثنوی معنوی با نثری شبیه مقالات شمس به دست ما می‌رسید؟

و چیزهایی از این قبیل که حالا با آرامش بیشتری اجازه می‌دهم به ذهنم راه پیدا کنند.

  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰

پارسال چند ماه جلدهای مختلف تاریخ شفاهی ایران که پروژهٔ دانشگاه هاروارد است و به کوشش حبیب لاجوردی تهیه شده را می‌خواندم. در خاطرات چند نفر، ذکر شده بود که محمدرضا پهلوی در سال‌های آخر حکومتش، معمولاً حرف‌های نفر آخری که با او ملاقات می‌کرد را می‌پذیرفت. 

راستش موقع خواندن این مطلب خیلی تعجب کردم. برایم عجیب بود که کسی همهٔ استدلال‌های دیگر را کنار بگذارد و فقط حرف‌های نفر آخر را بپذیرد.

چند بار هم از همسرم شنیده بودم که دربارهٔ یکی از رؤسای سابق خود، چنین چیزی گفته بود. حتی من به شوخی پیشنهاد کرده بودم، گروه شما سعی کند آخرین کسانی باشند که در طول روز با ایشان صحبت می‌کنند.

وقتی در متمم با خطای تمرکز بر آخرین اطلاعات موجود به عنوان یکی از خطاهای شناختی مهارت تصمیم‌گیری آشنا شدم، متوجه شدم مثال‌هایی شبیه آن دو مورد در اطرافم زیاد است. 

البته هنوز هم درک حالات روحی کسی که با یک تلفن یا یک برنامهٔ تلویزیونی یا خواندن یک خبر، به سرعت تغییر عقیده می‌دهد و تصمیم دیگری می‌گیرد، برایم مشکل است. اما دیگر خیلی تعجب نمی‌کنم و حتی گاهی منتظر چنین اتفاقی هستم.

چند وقت پیش، یکی از نزدیکانم با استفاده از این خطای شناختی توانست از تصمیم بد یک خانواده جلوگیری کند. آخرین نفری بود که با آنها صحبت کرد و نظرشان به کلی تغییر کرد. اما چقدر می‌توانیم خوش‌شانس باشیم؟ 

  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰

کبرا در کولوسئوم

برای من غول اضافه وزن، همون غول مرحلهٔ آخره که عزم کردم شکستش بدم، شاخش رو بشکنم و سرش رو از تنش جدا کنم. خودم رو می‌بینم که وزنم رسیده به 60 کیلو و ضربهٔ آخر رو به غول اضافه وزن زدم. غول تلوتلو می‌خوره و وسط میدون، میفته روی زمین. تماشاچی‌ها تو کولوسئوم از شدت هیجان بلند شدند و یک صدا تشویقم می‌کنند: «کبرا... کبرا... کبرا...». 

پام رو میزارم روی سینهٔ غول 5 متری و دستهام رو به سمت جمعیت بالا می‌برم. خسته‌ام ولی خوشحالم بالاخره شکستش دادم. شمشیرم رو بلند می‌کنم و با یک حرکت، سر غول رو از بدنش جدا می‌کنم. سر غول چند متر اون طرف‌تر پرت میشه.

حالا صحنه عوض میشه و من با سبکی و چابکی دارم تو دامنه‌های سبلان می‌دوم. نسیم خنک می‌وزه و دشت پر از گل‌های زیباست. می‌دوم، بالا و پایین می‌پرم، ورجه وورجه می‌کنم و هیچ اثری از رخوت و سنگینی نیست. به همسرم میگم: «آن زن بدن ورزیده‌ای دارد» و هردومون می‌خندیم. 

کاهش وزنم، هدف باارزش منه. ارزش هرجور زحمت کشیدن و وقت صرف کردن و انرژی گذاشتن رو داره. کاهش وزن رو به خودم بدهکارم. کارهای سخت زیادی تو عمرم انجام دادم، این یکی نباید خیلی سخت‌تر از اونها باشه.

  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰
برای درس پایان‌بندی سخنرانی و مقاله از سری مهارت توسعهٔ کلامی متمم، مقاله‌ای از محمد قائد را دوباره خواندم: به مردگان نمره انضباط بدهید و بگذارید استراحت کنند. نویسنده از تعریف و تمجیدهای اضافی و غلوشده دربارهٔ مردگان گله دارد. به عقیدهٔ او اگر همهٔ مردگان، این‌قدر قابل ستایشند، آیا هیج آدم بدی تا به حال از دنیا نرفته است؟
یادم آمد که مردگان را راحت‌تر می‌توانیم دوست داشته باشیم. 
زندگان اداهای زیادی دارند. کم سر بزنیم شاکی‌اند، زیاد سر بزنیم به زحمت می‌افتند. اگر تعارف را کنار بگذاریم و خودمان باشیم، می‌رنجند و سرانجام مجبورمان می‌کنند روشی کاملاً محتاطانه در پیش بگیریم.
اما با مردگان می‌توانیم بی‌تکلف باشیم. گاهی به آرامگاهشان سر بزنیم و گاهی یادشان را در دلمان تازه کنیم. نگران رنجیدنشان نباشیم و کم‌کم خاطرات بدشان را فراموش کنیم. 
شاید همین که مردگان از تعریف‌های ما مغرور نمی‌شوند، ما را به اغراق  دربارهٔ آنها می‌کشاند. تا جایی که بتوانیم با افتخار بگوییم با چنان شخصیت کم‌نظیری معاشرت کرده‌ایم.
  • کبرا حسینی
  • ۲
  • ۰

ترانه‌ها-2

شنیدن متن بعضی ترانه‌ها در کنار ریتم تند آن، همیشه مرا متعجب می‌کند. مثلاً وقتی محسن یگانه می‌خواند:

«من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلاً»

و برای این متن شکوه‌آمیز، چنان آهنگی انتخاب کرده که با آن می‌رقصند. 

اولین بار که چنین تفاوتی نظرم را جلب کرد، نوجوان بودم و ترانه‌ای با صدای شهره صولتی شنیدم:

«منم عکساشو پاره کردم، نامه‌هاشو پاره کردم»

جرأت و جسارت خواننده خیلی برایم عجیب بود که به جای زانوی غم بغل کردن، فکر چارهٔ دیگری کرده بود و آن را با چنین آهنگ شادی به دیگران اعلام می‌کرد. 

گاهی رفتارهایی شبیه تضاد متن و آهنگ این ترانه‌ها در اطرافیانم می‌بینم. افرادی را می‌شناسم که در موقعیت‌های سخت زندگی، به سرعت خودشان را بازمی‌یابند و دوباره سرپا می‌ایستند. آنها را بسیار تحسین می‌کنم و برایشان احترام زیادی قائلم. 

دو نمونه که از نزدیک شناختم و مدتی با آنها در یک خانه زندگی کردم، مادربزرگم (مادر پدرم) و پدر همسرم بودند که هر دو از دنیا رفته‌اند. در روزگار رواج غصه و مسابقهٔ «کی از همه بدبخت‌تره؟ من، من»، این دو نفر از غم و اندوه گریزان بودند و با شیوه‌های خودشان راه‌هایی برای شاد بودن می‌یافتند. 

مادربزرگم گاهی فیلم قدیمی «مشدعباد» را تماشا می‌کرد و بعد از پایان فیلم می‌رقصید و از ما هم ‌می‌خواست با او همراه شویم. می‌گفت:

«هاوا دیی، مشدعیبادین تویودی.» ترجمه: الکی که نیست. عروسی مشدعباد است.»

پدر همسرم به یاد جوانی‌اش که گاهی در دامنه‌های رشته کوه بزقوش، حیوانات را شکار کرده بود، تقاضای کباب گوشت قرمز می‌کرد و معمولاً بیشتر از یک سیخ هم نمی‌خورد. می‌گفت همین‌قدر برایم بس است. در جوانی از رئیس گروه شکارشان آموخته بود نباید طمع کند و هربار فقط یک حیوان بزند، چه کوچک مثل خرگوش، چه بزرگ مثل بز کوهی. 

آدم‌هایی که غصه‌های فراوان دارند را درک می‌کنم اما از معاشرت با آنها گریزانم. کسی را می‌شناسم که 43 سال پیش پدرش را از دست داده است و هنوز هم هر وقت یاد او بیفتد، چشمانش پر از اشک می‌شود. پدر من هم بعد از یک تصادف جزئی که پایش شکست و یک ماه در بیمارستان بستری شد، در 20 آبان سال 1390 از دنیا رفت. اما من هر وقت یاد او می‌کنم، بیشتر خوشحالم که روزگاری چنین پدری داشته‌ام تا اینکه غصه بخورم که او را از دست داده‌ام. 

  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰

ترانه‌ها-1

برادرزادهٔ همسرم به زودی ازدواج می‌کند و دیروز مراسم جهازبرون بود. من به ترانه‌های آذری قدیمی خیلی علاقه دارم. دیروز متوجه مدل ذهنی پایین‌تر بودن جایگاه زن در متن این سروده‌های چندصدساله شدم. 
«آللاه قیزی یاراتدی، اوغلان سوبای قالمیه»
ترجمه: خدا دختر را آفرید، پسرْ مجرد نماند.
«عمی قیزی قوربان اولسون، عمی اوغلی یاتان یره»
ترجمه: دخترعمو قربان بستر خواب پسرعمو شود.
در نسل قبلی من، این برتری جایگاه پسر نسبت به دختر، کاملاً پذیرفته شده است. مثلاً مادرم هر وقت نام دایی‌ام را به زبان بیاورد، حتماً می‌گوید: «علی، باجیسی اولموش» یعنی علی، که خواهرش برایش بمیرد. البته سن مادرم از دایی‌ام بیشتر است ولی در این مدل ذهنی، تفاوت سن اصلاً جایگاهی ندارد. 
شاید یک ضرب‌المثل ترکی، ریشهٔ این نگرش را بهتر توضیح دهد:
«اوغلان سسی، اوراق (غ؟) سسی»
ترجمهٔ تشریحی: صدای نوزاد پسر در گهواره، صدای داس است.
در گذشته، پسر یک نیروی کار بالقوه و دختر یک نان‌خور اضافه محسوب می‌شد. در جنگ‌های قبیله‌ای و درگیری‌های طایفه‌ای هم حفظ ناموس سخت و مایهٔ دردسر بود. 
در نسل من این مدل ذهنی، تا حدود بسیار زیادی، کم‌رنگ شده و حتی استدلال منطقی نسل قبل را هم تحت تأثیر قرار داده است. اما هنوز احساساتی در پس ذهن آنها هست که کفهٔ ترازو را به نفع فرزند پسر داشتن، سنگین‌تر می‌کند. 
  • کبرا حسینی