شنیدن متن بعضی ترانهها در کنار ریتم تند آن، همیشه مرا متعجب میکند. مثلاً وقتی محسن یگانه میخواند:
«من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلاً»
و برای این متن شکوهآمیز، چنان آهنگی انتخاب کرده که با آن میرقصند.
اولین بار که چنین تفاوتی نظرم را جلب کرد، نوجوان بودم و ترانهای با صدای شهره صولتی شنیدم:
«منم عکساشو پاره کردم، نامههاشو پاره کردم»
جرأت و جسارت خواننده خیلی برایم عجیب بود که به جای زانوی غم بغل کردن، فکر چارهٔ دیگری کرده بود و آن را با چنین آهنگ شادی به دیگران اعلام میکرد.
گاهی رفتارهایی شبیه تضاد متن و آهنگ این ترانهها در اطرافیانم میبینم. افرادی را میشناسم که در موقعیتهای سخت زندگی، به سرعت خودشان را بازمییابند و دوباره سرپا میایستند. آنها را بسیار تحسین میکنم و برایشان احترام زیادی قائلم.
دو نمونه که از نزدیک شناختم و مدتی با آنها در یک خانه زندگی کردم، مادربزرگم (مادر پدرم) و پدر همسرم بودند که هر دو از دنیا رفتهاند. در روزگار رواج غصه و مسابقهٔ «کی از همه بدبختتره؟ من، من»، این دو نفر از غم و اندوه گریزان بودند و با شیوههای خودشان راههایی برای شاد بودن مییافتند.
مادربزرگم گاهی فیلم قدیمی «مشدعباد» را تماشا میکرد و بعد از پایان فیلم میرقصید و از ما هم میخواست با او همراه شویم. میگفت:
«هاوا دیی، مشدعیبادین تویودی.» ترجمه: الکی که نیست. عروسی مشدعباد است.»
پدر همسرم به یاد جوانیاش که گاهی در دامنههای رشته کوه بزقوش، حیوانات را شکار کرده بود، تقاضای کباب گوشت قرمز میکرد و معمولاً بیشتر از یک سیخ هم نمیخورد. میگفت همینقدر برایم بس است. در جوانی از رئیس گروه شکارشان آموخته بود نباید طمع کند و هربار فقط یک حیوان بزند، چه کوچک مثل خرگوش، چه بزرگ مثل بز کوهی.
آدمهایی که غصههای فراوان دارند را درک میکنم اما از معاشرت با آنها گریزانم. کسی را میشناسم که 43 سال پیش پدرش را از دست داده است و هنوز هم هر وقت یاد او بیفتد، چشمانش پر از اشک میشود. پدر من هم بعد از یک تصادف جزئی که پایش شکست و یک ماه در بیمارستان بستری شد، در 20 آبان سال 1390 از دنیا رفت. اما من هر وقت یاد او میکنم، بیشتر خوشحالم که روزگاری چنین پدری داشتهام تا اینکه غصه بخورم که او را از دست دادهام.
دیروز شاهین کلانتری این جمله را در کانال تلگرامیاش گذاشته بود:
«همواره در زندگیتان مجالی ایجاد کنید تا به کاری که خوشحال و خرسند و سرزندهتان میکند بپردازید. تاثیر آن بر بهبود وضعیت اقتصادیتان بیش از هر عامل دیگری است.
پل هاکن»
این جمله مرا یاد سریال ترکیهای عشق ممنوع انداخت. پدر خانواده که پولدار و صاحب شرکت بود، گاهی در خانه با چوب کار میکرد. کاری شبیه خراطی یا منبت یا معرق. آن صحنهها یادم میآورد که چقدر جای کار با دست در زندگیام خالی است.
در نوجوانی من، گوبلندوزی و قلاببافی و هنرهای ظریفی شبیه اینها، بین دختران رواج داشت و بخشی از اوقات روزانهٔ ما به کار با دستهایمان میگذشت.
امروز یک پیام خصوصی دریافت کردم:
«سلام دوست عزیز :)
روزگاری در چندین کتابخانه عضو بودم. کتابخانهٔ پارکشهر تهران، معمولاً کتابهای جدید و خوبی به زبان فرانسه داشت. اگر درست یادم مانده باشد، گویا انجمن دوستی ایران و فرانسه، چند وقت یکبار کتابهایی به آنجا اهدا میکرد. کتابخانهٔ ملی تا وقتی در ساختمان خیابان سی تیر بود، کتاب بیرون نمیداد و باید در ساعتهای مشخصی در سالن مطالعه مینشستم و کتاب میخواندم. کتابخانهٔ محل کار پدرم (روحش شاد) کتابهایی داشت که اسمشان را به پدرم میگفتم و او برایم امانت میگرفت.
روزگاری زیاد کتاب میخریدم. پدرم برای خرید کتاب به راحتی پول میداد. پول توجیبی هفتگیام هم بیشتر برای خرید کتاب صرف میشد. اما کمکم برای نگه داشتن کتابها جا کم آوردم. وقتی دسترسی به فایل پی دی اف کتابهای قدیمی آسان شد، با خوشحالی و بدون عذاب وجدان، بیشتر نسخههای چاپی را به علاقمندان دادم.
این روزها هر وقت پاراگراف فارسی متمم را میخوانم، باز هم شوق عضو کتابخانه شدن در من زنده میشود. کتابخانهای که تمام آن کتابها را داشته باشد و امانت بدهد. بروم و کتاب توصیهشده در متمم را از کتابخانه بگیرم و در راه بازگشت به خانه، شمارهٔ صفحهٔ آخر را ببینم و ضرب و تقسیم کنم چطور بخوانم که به موقع کتاب را پس بدهم.
از وقتی تمرینات متمم را انجام میدهم، عادت بسیار خوبی پیدا کردهام. دیگر کارها را با سختی یا آسانیشان نمیسنجم. نیاز به انجام یک کار یا اولویت آن، اولین چیزی است که به ذهنم میرسد. دقیقاً نمیتوانم بگویم درسهای مهارت تصمیمگیری یا مهارت مدیریت زمان و نظم شخصی یا چه درسهای دیگری باعث این تغییر شدند. هرچه بود، مدل ذهنیام در این مورد عوض شد و نتایج بسیار مفیدی گرفتم.
مثلاً قبلاً فکر کردن به سختی گرفتن نوبت، ساعتها انتظار در مطب و چیزهایی شبیه اینها، باعث میشد مراجعه به پزشک را تا جایی که ممکن بود عقب بیندازم. یا فکر کردن به آسانی جستجو در گوگل و پیدا کردن جواب سوال یکی از آشنایان، دو ماه او را منتظر گرفتن جوابش نگه داشته بود.
اما مدتی است بسیار لذت میبرم چطور ذهنم اول میپرسد این کار باید انجام بشود یا نه؟ اگر بله، اولویت چندم باشد؟ چطور انجام شود؟ این روزها، جواب همین سه سوال، بسیار کارهایم را پیش میبرد و حال خوشی نصیبم میکند.
برای یک ماه (تیر 96) حامی متمم شدم. محتاط و دست به عصا بودم. چند روز اول هیچ کامنتی ننوشتم. متمم تذکر داد حواسمان هست که هیچ کامنتی ننوشتهای.
حتی اعلان گردهمایی هم که آمد، با خودم گفتم من تازهواردم و حالا حالاها فرصت دارم در گردهماییها شرکت کنم. فایل صوتی محمدرضا شعبانعلی را که گوش دادم فهمیدم این اولین گردهمایی بعد از دو سال است. دو سال انتظار برای دفعهٔ بعدی دیدار متممیها به نظرم خیلی طولانی آمد و همان لحظه ثبت نام کردم.
در یکی از نظرات متممیها لینک سایت شاهین کلانتری را دیدم و از آنجا به بقیهٔ سایتها و وبلاگهای متممیها هم سر زدم.
هر کدام پستهایی در توصیه به داشتن وبلاگ نوشته بودند. به نوشتههایی از محمدرضا شعبانعلی در این باره هم لینک داده بودند. به نیکخواهی متممیها باور دارم و بالاخره این همه تأکید مرا هم مجاب کرد که بنویسم.
البته حلقهٔ آخر که تصمیم را به اقدام تبدیل کرد، جواب سینا شهبازی به کامنت امروز عصرم در وبلاگش بود. تعارف دلنشینی کرده بود که وبلاگ احتمالی من میتواند روزی یکی از بهترین وبلاگهای متممیها شود و من چون سادهدل هستم، آن را به خودم گرفتم و بلافاصله این وبلاگ را راه انداختم.
از سال 1383 خوانندهٔ وبلاگها بودم اما هیچ وقت هوس وبلاگ و مخاطب داشتن به سرم نزده بود. به نظرم میرسید حرفهایم با کلمات رساتر و توصیفات غنیتر در جاهای مختلف بیان شدهاند. اما از 30 خرداد 1396 (20 ژوئن 2017) که گروه متمم در ساعت 2 و 42 دقیقهٔ بامداد، ایمیل اطلاعات نام کاربری و رمز برایم فرستاد، یک چیزهایی عوض شد.
اول بگویم چطور شد به متمم پیوستم:
بعد از فرو نشستن شور انتخابات ریاست جمهوری و اعلام نتایج آرا، دوباره برگشته بودم به یکی از دغدغههای همیشگی ذهنم: دنیا چطور میتواند جای بهتری برای زندگی کردن باشد؟ چند فایل صوتی دربارهٔ اخلاق کاربردی از کانال تلگرامی مصطفی ملکیان دانلود کرده بودم و گوش میکردم.