واژه‌های من

به مهمانی واژه‌های من خوش آمدید.

واژه‌های من

به مهمانی واژه‌های من خوش آمدید.

  • ۰
  • ۰
به خواندن متون کهن فارسی، علاقه دارم. وقتی درس‌های توسعه کلامی متمم را می‌خواندم، یاد چهارمقاله‌ی عروضی سمرقندی افتادم که در مقاله‌ی اول به دبیران و در مقاله‌ی دوم به شاعران پرداخته است. به نظرم رسید آن را بخوانم تا بفهمم چند صد سال پیش، چه نکته‌هایی را برای خوب نوشتن، سفارش می‌کرده‌اند.
چهارمقاله در حدود سال 550 هجری نوشته شده است. محمد قزوینی طی چند سال آن را تصحیح کرد و در سال 1327 برای اولین بار در خارج از ایران چاپ شد. 
چند نکته در این کتاب برایم جالب بود:
1. محمد قزوینی در مقدمه می‌نویسد نظامی عروضی سمرقندی در فنون ادبی ماهر بود ولی شاعر ضعیفی بوده و اسامی و وقایع تاریخی را هم درست ننوشته است. یادم افتاد بارها به ما تأکید می‌کنند که نباید انتظار داشته باشیم یک نفر در همه‌ی زمینه‌ها کارشناس و صاحب‌نظر باشد.
2. محمد قزوینی از بی‌دقتی و بی‌سوادی نسخه‌برداران ایرانی گلایه می‌کند و شروط نسخ و نقل کتاب را که در میان اعراب رواج داشته، می‌ستاید. از فساد و تحریف در کتب ادبی و تاریخی و دیوان شاعران ایرانی می‌گوید که در گذر زمان با اصل خود بسیار تفاوت یافته‌اند، در صورتی که اشعار شعرای عرب پس از هزار و چهارصد و اندی سال، کلمه به کلمه محفوظ مانده‌اند. مشتاقم بدانم آیا واقعاً در متون کهن عربی، تعدد و اختلاف نسخ نیست یا خیلی کم است؟
3. قبل از غزنویان در ایران لقب سلطان وجود نداشت و حاکمان را مَلِک می‌نامیدند. اولین کسی که خود را سلطان نامید، محمود غزنوی بود و پس از او، این لقب را دارالخلافه‌ی بغداد برای حاکمان صادر می‌کرد. با فتح بغداد به دست مغول و انقراض خلافت، این رسم از بین رفت و دو لقب سلطان و ملک با هم مخلوط شد. به کلمات و ریشه و سرگذشت آنها خیلی علاقه دارم و این نکته درباره‌ی کلمات سلطان و ملک، توجهم را جلب کرد. 
4. نظامی عروضی در مقاله‌ی دوم که درباره‌ی شعر است، می‌نویسد: «اما شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یاد گیرد و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند.» این جمله مرا یاد قانون ده هزار ساعت تمرین برای نخبه شدن در یک مهارت انداخت.
5. نظامی عروضی در مقاله‌ی شعر پس از بیان حکایتی درباره‌ی مسعود سعد سلمان و زندانی شدن طولانی او می‌نویسد: «شنیدم که خصم در حبس داشتن بددلی است زیرا که از دو حال بیرون نیست یا مصلح است یا مفسد، اگر مصلح است در حبس داشتن ظلم است و اگر مفسد است، مفسد را زنده گذاشتن هم ظلم است. در جمله بر مسعود به سر آمد و آن بدنامی تا قیامت بماند.»
  • کبرا حسینی
  • ۲
  • ۰
فایل‌های صوتی زیادی از فرهنگ هلاکویی و مصطفی ملکیان گوش کرده‌ام و از مطالبشان بسیار آموخته‌ام. این دو نفر در دو چیز شبیه‌اند:
1. تشویق مخاطب به استفاده از عقل 
2. اعتقاد به برتری حقیقت 
وقتی صحبت‌های این دو نفر را می‌شنوم، احساس می‌کنم: 
به شعورم احترام می‌گذارند. 
نمی‌خواهند مرا فریب بدهند. 
جملات‌شان، آراستن کلمات دهان‌پرکن نیست. 
با لفاظی از جواب دادن به سوالات طفره نمی‌روند. 
برای درک حقیقت، بسیار زحمت کشیده‌اند.
حقیقت را فدای مصلحت نمی‌کنند. 
جملات‌شان از باور عمیق‌شان سرچشمه گرفته.
آماده‌اند وقتی نادرستی باورهایشان را بفهمند، آنها را رها کنند.
به این دو نفر بسیار مدیونم. صحبت‌هایشان را با دقت گوش می‌کنم و می‌کوشم از روش اندیشیدن‌ آنها الگوبرداری کنم. از فرهنگ هلاکویی و مصطفی ملکیان یاد گرفته‌ام که می‌توانم با رعایت ادب و انصاف بر مواضع درست خودم  پافشاری کنم.
  • کبرا حسینی
  • ۲
  • ۰
از اولین روزهایی که خواندن وبلاگ‌ها را شروع کردم، به نوشته‌های ایرانیان خارج از کشور بسیار علاقه داشتم. برایم خیلی جذاب بود که جاهای دیگر دنیا را از نگاه کسی که با فرهنگ ایرانی بزرگ شده، ببینم. 
بعدها که وبلاگ‌نویسی از رونق افتاد، نوشته‌های این گروه را در گوگل پلاس دنبال می‌کردم و مطالب  علی فرنود را هم اولین بار همان‌جا دیدم. نگاه ارزشمند و عمیقی به خودش، گذشته‌اش و دنیای پیرامونش دارد. در جواب ایمیل‌های جوانان کم‌حوصله و نق‌نقو، از تجربیاتش می‌نویسد و آنها را به صبر و تلاش دعوت می‌کند. 
هر بار که علی فرنود(یان) مطلب جدیدی منتشر می‌کند، می‌دانم با مثال جدیدی برای بهتر شدن دنیا روبرو خواهم شد و همین است که مشتاق خواندن تأملات او هستم. 
  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰
مدتی طول کشید تا راضی شوم کتاب دا را بخوانم چون از روایت‌های تکراری جنگ‌ها اشباع شده بودم. دا واقعیت‌های تلخ جنگ را بدون اغراق در حماسه‌سازی نشانم داد. بارها و بارها خودم را به جای راوی داستان گذاشتم و تصور کردم اگر جای او بودم، چه می‌کردم. 
بعدها در یک گروه تلگرام فامیلی که مدتی دوره‌های کتاب‌خوانی داشتیم، خواندن دا را پیشنهاد کردم و واکنش کسانی که آن را خواندند برایم جالب بود. زن‌عمویم از دست راوی عصبانی بود که چرا با اصرارهای فراوانش، رزمندگان را کلافه می‌کند. دخترعمه‌ام از مصاحبه‌اش با کسی گفت که نقدهایی به کتاب داشته است. من هم گفتم که چطور احساس می‌کنم مرگ را از نزدیک و بی‌واسطه لمس کرده‌ام.
می‌دانم چقدر باارزش است که یک ماجرا یا عقیده را از منابع و دیدگاه‌های مختلف بررسی کنم. ببینم نظر افراد داخل گود با ناظران بیرونی چه تفاوت‌هایی دارد. آنهایی که در آن زمان بودند و کسانی که بعدها آمدند، هر کدام چطور موضوع را ارزیابی کرده‌اند. 
پی‌نوشت: چند سال پیش که به پادگان اشرف حمله شد، فکر کردم من هیچ وقت روایت دیگری از ماجرای منافقین و فرقه‌ی مسعود رجوی جز روایت رسمی جمهوری اسلامی نشنیده‌ام. سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفت که چطور ممکن است در قرن بیست و یکم، کسی راضی شود به چنین فرقه‌ای بپیوندد؟ دو ماه، زمان خوابم به حداقل رسید و تمام مدت بیداری‌ام به جستجو در اینترنت و خواندن و تماشای ویدئوها گذشت. یکی از بهترین منابعی که پیدا کردم، فایل پی دی اف کتاب خاطرات یک شورشی ایرانی، نوشته‌ی مسعود بنی‌صدر بود که از منافقین جدا شده و مدتی بعد کتابش را نوشته و منتشر کرده بود. خاطرات و مصاحبه‌های تعداد دیگری از اعضای سابق و وبلاگ‌های بعضی از آنان بسیار تکان‌دهنده بودند، آن‌قدر که هنوز هم دیگران را به خواندن درباره‌ی فرقه‌ها تشویق می‌کنم.
  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰
چه فضیلتی در این هست که در خانه را به روی دیگران ببندم، رادیو و تلویزیون و روزنامه و کتاب و اینترنت نداشته باشم و افتخار کنم که خانواده‌ی پاک و سالمی دارم که ذره‌ای از ارزش‌هایم تخطی نکرده‌اند؟
چه فضیلتی در این هست که از تجربیات دیگران باخبر نشوم و در این فرصت کوتاه عمر، بارها و بارها اشتباهاتی مرتکب شوم که گروهی درباره‌ی آنها اندرز داده و برحذر داشته‌اند؟
چرا می‌ترسم حقیقت را جستجو کنم و افکار و رفتارم را در معرض نقد کارشناسان و صاحب‌نظران بگذارم؟ 
آیا در عمق ذهن و دلم به درستی باورها و تصمیم‌هایم تردید دارم اما از رو در رو شدن با آن می‌ترسم؟
به کجا می‌رسم که روش حکومت‌داری کره‌ی شمالی را ستایش می‌کنم؟
  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰
سالهاست نوشته‌های آیدا احدیانی را می‌خوانم. اوایل فقط در وبلاگش پیاده‌رو می‌نوشت. بعد کتاب داستانش چاپ شد و فایل پی دی اف آن را برای دانلود فارسی‌زبانان داخل ایران گذاشت. بعدها در فیس‌بوک و توئیتر هم می‌نوشت. حالا مدتی است که وبلاگ انگلیسی هم دارد.
فضاسازی‌ها، توصیفات و کلماتی که استفاده می‌کند، بسیار برایم دلنشین است. خودسانسوری بسیار کمی دارد و با خواننده تعارف نمی‌کند. در قید و بند جلب نظر مساعد مخاطب نیست. آنچه در ذهنش می‌گذرد را بسیار جذاب می‌نویسد. 
مهم‌ترین ویژگی‌اش طنز دلچسبی است که در نگاهش به اطراف و در نوشته‌هایش وجود دارد و باعث می‌شود بعضی‌هایشان را بارها و بارها بخوانم. 
به نظرم کسانی که در بزرگسالی هنوز توانسته‌اند نگاه سرخوشانه به دنیا را حفظ کنند، وجودشان غنیمت است چون مشکلات و ایرادات زندگی بشر، خودبه‌خود ما را به ناله کردن و غر زدن می‌کشاند.
پی‌نوشت: آیدا احدیانی ساکن کاناداست و وبلاگش در ایران فیلتر است.
  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰
در خانواده و خویشاوندان سنتی من، به تأخیر نینداختن ازدواج مهم بود. از سال‌های آخر دبیرستان متوجه پچ‌پچ درگوشی اطرافیانم درباره‌ی خواستگارانی می‌شدم که مادرم به همه‌شان گفته بود دخترم تا دیپلم نگیرد ازدواج نمی‌کند. 
این روزها که مجموعه‌ی چرا کتاب بخوانیم را در وبلاگ میثم مدنی می‌خوانم، می‌فهمم من از بعضی کتاب‌ها درس زندگی گرفتم. کم‌سن بودم ولی به لطف خواندن کتاب‌ها، 3 معیار برای ازدواج داشتم که انتخاب درست خودم را مدیون آنها می‌دانم.
1. درآمد شرافتمندانه‌:
برایم مهم بود که همسر آینده‌ام راه‌های نادرست را برای کسب درآمد انتخاب نکند. شریف و باانصاف باشد و به حقوق دیگران دست‌درازی نکند. 
2. پایبندی به اخلاق: 
برایم مهم بود که همسر آینده‌ام در زندگی‌‌اش اخلاق را رعایت کرده باشد، از موارد جزئی‌تر مثل سیگار و قلیان نکشیدن تا موارد بزرگتری شبیه ارتباط نداشتن با دختران دیگر. البته این روزها سختگیری‌هایم برای ازدواج اطرافیانم کمتر شده اما در آن سال‌های دهه‌ی هفتاد، برای خودم، مو را از ماست بیرون می‌کشیدم.
3. خانواده:
نمی‌توانستم خواستگارها را جدا از خانواده‌شان ارزیابی کنم. هنوز هم می‌بینم بچه‌ها در بیشتر موارد به طرز حیرت‌انگیزی شبیه خانواده‌شان می‌شوند. از خودم می‌پرسیدم آیا می‌توانم آقای الف و خانم ب را مثل پدر و مادر خودم دوست داشته باشم و به نظرات‌شان احترام بگذارم؟ 
پی‌نوشت: نمی‌دانم از کجا و چطور دوست داشتم که حتماً زن‌عمو و زن‌دایی باشم. تا این لحظه که این پست را می‌نویسم 14 نفر زن‌دایی و 55 نفر زن‌عمو صدایم می‌کنند. همسرم 5 برادر و 25 برادرزاده و یک خواهر و 7 خواهرزاده دارد. البته دو برادر و یک خواهرش از دنیا رفته‌اند. همسران و فرزندان این برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌ها هم سال به سال به جمع ما اضافه می‌شوند.
  • کبرا حسینی
  • ۰
  • ۰
یکی از مواردی که در تمرین درس رزومه‌ی آینده‌نگر تا 29 اسفند 96 نوشته بودم این بود که هر ماه یک جای دیدنی تهران را با دقت ببینم. این یکی از اهداف آسان من است چون گردشگری را دوست دارم. 
موزه‌ها و مکان‌های تاریخی را سعی می‌کنم تنها بروم و هر چقدر دلم خواست جلوی یک شیء قدیمی میخکوب بشوم و درباره‌ی کسانی که آن را استفاده کرده‌اند، قصه ببافم. یا تصور کنم که صدها سال پیش چه کسانی در این کاخ‌ها و عمارت‌ها قدم زده‌اند و چه ماجراهایی داشته‌اند.
بوستان‌ها و مراکز تفریحی و نمایشگاه‌ها را با همسرم می‌روم که بیشتر از من به طبیعت علاقه دارد و فرصت‌های کسب و کار را رصد می‌کند. 
برای پیشبرد رزومه‌ی آینده‌نگرم، مردادماه باغ پرندگان تهران را با دقت دیدم و شهریورماه پارک ژوراسیک تهران را. از وقتی با مفهوم زمان سیاه و سفید و خاکستری آشنا شده‌ام، از زمان‌های سفیدم بسیار بیشتر لذت می‌برم. این بازدیدها هم جزء زمان‌های سفیدم بودند.
در هر دو جا اوقات خیلی خوبی گ ذراندم ولی آیا به دیگران هم توصیه می‌کنم به آنجا بروند؟ راستش لذت بردن از چنین جاهایی خیلی به سلیقه‌ی افراد بستگی دارد. یادم می‌آید با چند نفر از دوستان‌مان، کیلومترها از تهران راندیم و همدان را دیدیم و به کرمانشاه رسیدیم. در طاق بستان، یکی از همراهان در فاصله‌ی 50 متری ایستاده بود. پرسیدم نمی‌خواهید از نزدیک ببینید؟ گفت از همین‌جا هم پیداست. این سوال و جواب به یکی از خاطرات خاص من تبدیل شده. نمی‌توانم درک کنم چطور ممکن است چنین کسی رنج سفر را تحمل کند چون عکس‌ها و فیلم‌های باکیفیت زیادی از دیدنی‌های دنیا در اینترنت پیدا می‌شود. 
اگر با خواندن مطالب این وبلاگ، حس می‌کنید سلیقه‌تان به من نزدیک است، هم از باغ پرندگان لذت خواهید برد و هم پارک ژوراسیک را  دوست خواهید داشت.
  • کبرا حسینی
  • ۰
  • ۰
دیروز بالاخره ماراتن دعوت شدن ما به جشن‌های مختلف تمام شد. متوجه شدم چقدر برنامه‌های روتین توسعه‌ی فردی‌ام تحت تأثیر این مراسم‌ها قرار گرفته. یعنی هنوز نتوانسته‌ام نقش‌های مختلفم را به خوبی مدیریت کنم.
مطالعه، نوشتن و حل تمرینات متمم سه تا از برنامه‌های روزانه‌ام است که در چند هفته‌ی گذشته، به حاشیه رفتند. روزهایی که می‌رفتم خرید کنم یا آماده می‌شدم در جشن شرکت کنم، تقریباً هیچ کار دیگری انجام نمی‌دادم.
فکر می‌کنم هنوز در تقسیم زمان و استفاده از واحد پومودورو، چندان قوی نشده‌ام. حتی در شلوغ‌ترین روزهای این چند هفته، چند واحد زمانی برای این سه کار پیدا می‌شد اما آنها را تشخیص ندادم و استفاده نکردم.
می‌توانم از تجربه‌ی مفید نظم شخصی در پانزده دقیقه استفاده کنم. همان‌طور که بعد از چهل روز، فعالیت بدنی جزء عادات خوبم شده، چهل روز دیگری برای هر کدام از عادت‌های مفید توسعه‌ی فردی مشخص کنم و با آن پیش بروم. 
  • کبرا حسینی
  • ۱
  • ۰
سال‌ها قبل، زمانی که کتاب‌های موفقیت می‌خواندم، نویسنده‌ها بسیار تأکید می‌کردند آینده‌ای را که می‌خواهیم به آن برسیم کاملاً واضح و با جزئیات در ذهنمان مجسم کنیم. من در بعضی زمینه‌ها به سرعت این تصویرسازی ذهنی را انجام دادم. مثلاً این که دوست دارم ده یا بیست سال بعد چند کیلو باشم، چه زبان‌هایی را تا چه حدی آموخته باشم و چیزهایی شبیه اینها.
در زمینه‌ی مسائل مالی خیلی طول کشید که با وجدانم کنار بیایم. رویای مالی من با آموزش برتری زندگی زاهدانه در فرهنگ ما فرق داشت. اگر آموزه‌های فرهنگی اطرافیانم را در نظر می‌گرفتم، باید تصویر یک درویش خرسند را در ذهنم مجسم می‌کردم. اما رویای من زندگی در یک پنت‌هاوس بود. 
دوست دارم مدتی در آخرین طبقه‌ی یک برج شیک در شمال شهر تهران زندگی کنم. یک صندلی گهواره‌ای کنار پنجره داشته باشم و گاهی بعد از تاریک شدن هوا روی آن بنشینم. به چراغ‌های روشن شهر نگاه کنم و از این که زندگی بین مردم جریان دارد لذت ببرم. درباره‌ی ماشین‌هایی که به شکل یک نقطه‌ی نورانی از دور رد می‌شوند، قصه ببافم. تصور کنم یکی از آنها به مهمانی می‌رود، دیگری عازم سفر است، یکی دیگر از شهر دوری آمده و چند روز مهمان تهران است.
حالا که درس‌ استعدادیابی پیشرفته را در متمم می‌خوانم و با مطالبی که درباره‌ی رقابت‌جویی یاد گرفتم، به راه‌های عملی کردن این رویا، بیشتر فکر خواهم کرد.
  • کبرا حسینی